جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 15:29 |
بازدید : 61581 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
مي تَراوَد مَهتاب مي درخشد شَب تاب، نيست يک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس وليک غَمِ اين خُفته ي چند خواب در چشمِ تَرَم مي شکند. نگران با من اِستاده سَحَر صبح مي خواهد از من کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم اين قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر در جگر ليکن خاري از رَهِ اين سفرم مي شکند...
آي آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد! يک نفردر آب دارد مي سپارد جان. يک نفر دارد که دست و پاي دائم ميزند روي اين درياي تند و تيره و سنگين که ميدانيد. آن زمان که مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن، آن زمان که پيش خود بيهوده پنداريد که گرفتستيد دست ناتواني را تا تواناييّ بهتر را پديد آريد، آن زمان که تنگ ميبنديد برکمرهاتان کمربند، در چه هنگامي بگويم من؟ يک نفر در آب دارد ميکند بيهود جان قربان! آي آدمها که بر ساحل بساط دلگشا داريد! نان به سفره،جامه تان بر تن؛ يک نفر در آب ميخواند شما را...
فرياد مي زنم ، من چهره ام گرفته ! من قايقم نشسته به خشکي ! مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ، يک دست بي صداست ، من ، دست من کمک ز دست شما مي کند طلب، فرياد من شکسته اگر در گلو ، وگر فرياد من رسا ، من از براي راه خلاص خود و شما، فرياد مي زنم ، فرياد مي زنم!!
ترا من چشم در راهم شباهنگام که مي گيرند در شاخ « تلاجن» سايه ها رنگ سياهي وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم ترا من چشم در راهم. شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام گرم ياد آوري يا نه من از يادت نميکاهم ترا من چشم در راهم
آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود لب گشادي كنون بدين هنگام كه ز تو خاطري نيابد سود گل زيباي من ولي مشكن كور نشناسد از سفيد كبود نشود كم ز من بدو گل گفت نه به بي موقع آمدم پي جود كم شود از كسي كه خفت و به راه دير جنبيد و رخ به من ننمود آن كه نشناخت قدر وقت درست زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟
خانه ام ابري ست يکسره روي زمين ابري ست با آن. از فراز گردنه خرد و خراب و مست باد ميپيچد. يکسره دنيا خراب از اوست و حواس من! آي ني زن که تو را آواي ني برده ست دور از ره کجايي؟ خانه ام ابري ست اما ابر بارانش گرفته ست...
در پيله تا به کي بر خويشتن تني پرسيد کرم را مرغ از فروتني تا چند منزوي در کنج خلوتي دربسته تا به کي در محبس تني در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ خلوت نشسنه ام زير روي منحني هم سال هاي من پروانگان شدند جستند از اين قفس،گشتند ديدني در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ يا پر بر آورم بهر پريدني اينک تو را چه شد کاي مرغ خانگي! کوشش نمي کني،پري نمي زني؟
به چشم کور از راهي بسي دور به خوبي پشه اي پرنده ديدن به جسم خود بدون پا و بي پر به جوف صخره اي سختي پريدن گرفتن شر زشيري را در آغوش ميان آتش سوزان خزيدن کشيدن قله الوند بر پشت پس آنکه روي خار و خس دويدن مرا آسانتر و خوشتر بود زان که بار منت دو نان کشيدن
آنچه شنيديد زخود يا زغير وآنچه بکردند زشر و زخير بود کم ار مدت آن يا مديد عارضه اي بود که شد ناپديد و آنچه بجا مانده بهاي دل است کان همه افسانه بي حاصل است